دیدم که شبــــی در میـــــکده باز شد در این خــــرابات دل ما بــــهار شد
گفتم چه کنم باز در این میکده امشب گفت خـــــرابات که مستان جهان شد
دیدی که شدم مست ز دید سر زلفت آری که ز دیدت همه روزم بهار شد
غوغای بهــــاری شد در دل مــا برپا از دیــدم تو میــکده ی ما بهـــار شد
چشم ما گشته خاموش
از پیش ما که رفتی
در این دل تنگ ما
جاتو گذاشتی رفتی
دوری تو شده غم
در این شب سیاهم
ستاره ی شبهایم
نام و نشان ندارد
هوایت سرشار است
از بوی بهار نارنج و گل گندم
دز رودت زلال و صاف و روان
یادت یاد یاران
شبی
دستی، دانه دانه همه ی ستارگان آسمان را چید
و بر سرت ریخت
من هرگز
خاطره ی دوستان و هزاران لاله ی پرپر شده را از یاد نبرده ام
و نخواهم برد
من از اعماقت تا آن سوی دنیا
پلی زده ام
بین بودن و شدن
در یکی از کوچه هایت
گم کرده ام
اما من هنوز
به یاد آواز کوچه هایت
که سالها بر گوشم رسیده دلشادم
نسیم آرام وزید
خزان از راه رسید
خورشید نور زردش را بر باغ پاشید
آسمان گریست
باغ تب کرد
برگ ها نیمه جان بر زمین ریختند
بلبلان از شاخساران بگریختند
و کبوتران به دیاری دیگر پرکشیدند
تیرگی را پشت سر میگذارم
و تو از راه میرسی
از همه رنگ می آیی
تا باغ را از این بی باروری عریان تر سازی
ای خزان
ای طلایی فصل
بتکان هر چه که هست
و بریزان همه رنگ را
تا از نو
همه چیز سبز شود از پس تو
فصل ها بی وزن اند
فصل ها در چهار راهی به هم وصل اند
همه یک رنگ و یک نواخت و یک گونه
خورشید چقدر سرد است
آسمان همیشه ابری
زمین چه دلتنگ است
دخترکی بودم بی خبر از دنیا
با دستانی کوچک، قد و بالایی کوتاه
با موهای ریخته، با چشمانی شفاف
نگاهم خوشبین، با تبسمی شاد
با کمترین اخمی دنیای شادی ها
بهم می ریخت
دلم که می گرفت زار زار گریه میکردم
در قید و بند نبودم
بس که ساده بودم
نه خزان پاییز را میدانستم
نه سردی زمستان را
روزهای ابری
شبهای مهتابی
به چشم زیبا
آرزوهای دیر پا
چقدر کوچک بودند
بس که ساده بودم
دستانم کوچک
صدایم کوتاه
هیچکس با من کاری نداشت
آخر ترانه ام طنین و پژواکی نداشت
در من هیچ نفرتی نبود
قلبم کوچک بود اما تنگ نبود
کودکی، سبکبار و زودگذر
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو بهترین سرود زندگیست
من تو را به خلوت خدایی خود
((بهترین بهترین من)) خطاب میکنم
قفسی خواهند ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستو ها و کبوترها
همه را خواهند یکجا به قفس انداخت
روزگاریست که پرواز کبوترها در فضا ممنوع است
که چرا به حریم حرم جت ها خصمانه تجاوز شده است
دیر گاهیست در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده
دست سوداگران وحشت ومرگ
هر طرف آتشی به پا کرده
باغ را دست بی حیای ستم
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همگان مرغکان بی گهنیم
خانه و آشیان رها کرده
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد برد
تو کودکانت را به سینه میفشاری گرم
و همسرت را ، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون، می کشانی از دنبال
و پیش پای تو، از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد...
ای ستاره؟
ما سلاممان بهانه است
عشقمان، دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
آنکه با تو صادقانه درد و دل کند
های های گریه ی شبانه است
ای ستاره؟
ما سلاممان بهانه است
عشقمان، دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
آنکه با تو صادقانه درد و دل کند
های های گریه ی شبانه است
ای ستاره ای ستاره ی غریب
از بشر مگو، از زمین مپرس
زیر نعره ی گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه ی دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی گناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان خداست
در جهنمی که پیش دیده ی خداست
از لهیب کو ره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس بیش از این مپرس.
ای ستاره ای ستاره ی غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی رسد
ای ستاره ای ستاره ی غریب
ستاره های سربی، فانوسکای خاموش، منو هجوم گریه، از یاد تو فرامـــــــــــوش...